من از نوشتن و آدم‌ها می‌ترسم. شما از چه می‌ترسید؟

این متن می‌تواند یک اعتراف باشد. برای این‌که وجدانم را آسوده‌تر کند. شاید هم یک آغاز، برای راهی که نمی‌دانم به کجا می‌رود. پس خواندن این متن برای شما چه فایده‌ای دارد؟

شما هم مانند من هستید. ترس آنقدر طبیعی و بدیهی است که فروید اصلاً برای تعریفش به خود زحمت نداد. اضطراب، را با ترس تعریف کرد. ترسی که عاملش را نمی‌شناسیم و یا هنوز وجود ندارد.

پس دردی را روایت خواهم کرد که می‌دانم در تحملش تنها نیستم. این متن، می‌تواند دعوتی باشد برای همدردی. برای این درد هزینه‌های زیادی پرداخته‌ام و همچنان می‌پردازم.

خیلی طول کشید تا بتوانم تصویر واضح را ببینم. اضطراب‌هایی که تحمل می‌کردم تبعات فیزیولوژیک طاقت‌فرسایی داشت. من از نوشتن و آدم‌ها می‌ترسیدم. موقعیت‌هایی که ترکیب این دو را با هم داشت تبدیل می‌شد به وحشتی بزرگ؛ ترس مرگ.

اگر اندکی از روان‌شناسی، علوم شناختی یا حتی زیست‌شناسی انسانی بدانید؛ حتماً با آمیگدال‌ها آشنا هستید. آنها مسئول حفظ بقای ما هستند و مغز ما را به واکنش وا می‌دارند. برای جنگ، گریز یا خشک شدن. ترکیب آدم‌ها و نوشتن، برای من هربار یکی از واکنش‌ها را پیش می‌کشید، بیشتر از همه فرار.

وقتی لازم بود برای یک سازمان، پیشنهادم را بنویسم، ممکن بود دیگر جواب تلفن هیچ‌کس را ندهم. وقتی قرار است طرح درسی را ارائه بدهم ممکن است از خیر برگزاری کارگاه بگذرم. وقتی قرار بود تمام یافته‌های پژوهشی خودم را بنویسم، ترجیح می‌دادم شغلم را عوض کنم. هزاران مثال از این دست وجود دارد.

نکته جالب این است که زمان زیادی وقت صرف کردم که اعتراف نکنم می‌ترسم. مثلاً، به خودم گفتم: اهمال‌کار یا تنبل یا بی‌نظم. البته از دیگران هم همین‌ها را شنیدم. قضات منصف‌تر حکم‌های بهتری دادند؛ کامل گرایی، بی‌معنایی یا بی‌هدفی. محکوم شدم به آموختن عمیق مدیریت زمان و یا حتی تغییر سبک زندگی.

من حتی برای درمان بیش‌فعالی و کم توجهی خودم هم زمان زیادی صرف کردم.

البته نمی‌خواهم همه تشخیص‌ها و تبیین‌های روان‌شناختی را زیر سؤال ببرم. چیزی که می‌خواهم اضافه کنم این است که نباید این تبیین‌ها، به معنای نفی ترس باشد. شما هم به احتمال بسیار زیاد با این تعبیرات روبرو شده‌اید.

ترس آنقدر مذموم است که حتی می‌ترسیم، بترسیم. اما وقتی وجود دشمنی را نفی می‌کنی، چگونه می‌توانی با آن بجنگی؟ بعدتر به مرام معتادان گمنام برخوردم. معتاد، باید بپذیرد معتاد است و تا آخر عمر همینطور باقی خواهد ماند. وگرنه چه چیزی را باید ترک کند؟

پس ترسوهای جهان بیایید با هم فریاد بزنیم! ما می‌ترسیم!

مغزی که می‌ترسد حتی از مغز معتاد قدمت بیشتری دارد. ترس از نظر وفاداری و چسبندگی، چیزی شبیه چربی دور کمر است. ما باید بپذیریم ترسوییم و همیشه هم قرار است بترسیم. هر حرکتی در ادامه زندگی ما بستگی به این دارد که چقدر می‌توانیم با ترس‌هایمان تعامل سازنده داشته باشیم.

اگر فرمان دست ترس‌ها باشد؛ واکنش، یا جنگ است یا فرار یا خشک شدن و بی‌عملی. اما نمی‌توان دست از ترس برداشت. کاملاً نترس بودن سر آدم را به باد می‌دهد.

خبر خوب این است که چیزی هست که از ترس بزرگتر است. بزرگتر از ترس «اشتیاق» است.

اشتیاق فرزند «معنی» است. معنی در«رویاها» تجلی می‌یابد. در همین مکان درباره رویاها و معنی خواهم نوشت. اما برایم بنویسید که شما از چه چیزهایی می‌ترسید.

من سجاد سعیدنیا هستم و از نوشتن و آدم‌ها می‌ترسم. شما؟

Related Articles

Responses

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

  1. من الیسا رهرو هستم. من هم از نوشتن و آدمها میترسم
    پس درود بر همدرد و همرنج …

    آفرین که نوشتاری اعتراف کردی. از جسارت و سادگی در عین حال پختگی قلمت لذت بردم…
    خوشا نوشتن در حالی که ضربان قلب هی بالاتر میرود تا به نفس نفس زدن برسم… اما باز استقامت کنم.

    1. تصویر نوشتنی که ارائه دادید باحال بود. احساس بانجی جامپینگ قلمی به من دست داد :))

    2. سجاد جان چه خوب گفتی منم گاهی به این موضوعات خیلی فکر میکنم منم میترسم ترس از فکر کردن در مورد خودم و چالشام و کارایی که حتی خودم تصمیم گرفتم انجام بدم چون از بعدش خبر ندارم اینجور مواقع اگر تنها باشم واقعا منفعل و فریز میشم و بی عملی تنها گزینه ام هست چیزی که از خودم کشف کردم در مقابله با ترس کارایی هست که فقط به انتخاب و تصمیمه من نیازه و فاصله تصمیم تا به ثمره رسیدن زیاد نیست اونجا انکار مغزم فرصت نداره منو ناامید کنه برای همین از تجربه یه سری چالش ها که در ظاهر خطر و ترس داره لذت میبرم انگار اینو کردم مسکن برای خودم که اون ترسای عمیق رو که زمان برای روبرو شدن و حلشون می‌خوام سرپوش روشن بگذارم و بگم بعدااا
      خیلی دلم میخواد حلش کنم و راحت بشیم به کارهای زمان برم فکر کنم و به نتیجه برسونمشون الان فکر کردم شایدم از زمان و تحملش میترسم ارهه انتظار خیلی برام سخته باید یه راه حل براش پیدا کنم ممنون سجاد متنت باعث شد وارد چالش بشم و کمی در مورد خودم فکر کنم همون که برام سخته

  2. احساس می‌کنم این نوشته را من نوشته‌ام. من هم می‌ترسم. مثل شما از نوشتن هم می‌ترسم. من از موفقیت و دیده شدن هم می‌ترسم. دارم به اندازه قبل می‌ترسم و بیش از قبل انجام می‌دهم. دقیقا از زمانی که اسم و رسمم را گذاشتم معنا.

    1. به عنوان بازخورد از کسی که دارد کارهایتان را دنبال می‌کند: هر روز بهتر از دیروز.
      اصلاً بازی با ترس یک جورهایی حال آدم را خوب می‌کند.

  3. قلمتان پخته تر از آن است که از نوشتن بترسید. ندا دانشمند هستم از بچه های مدرسه ی نویسندگی شاهین کلانتری. به نظر من شما از آن دسته ای هستید که فقط ترس از شروع دارید، کافیست کمی پیش تر روید آنگاه خواهیم دید که شناگر قابلی هستید.

      1. استراتژي خوبي رو براي شروع نوشتن انتخاب كردي ، ترفند و ايده خوبي بود ??

  4. من هم می‌ترسم. از این شروع دیر می‌ترسم از بحران بی هویتی در سی و چهار سالگی می‌ترسم. از مواجهه با تمام ترس‌ها به تنهایی می‌ترسم. از ضربان قلب و نفسی که در چاه سینه‌ام حبس شده و حالا که در حال اعترافم راه خروج را بسته می‌ترسم. و …

    1. دیر شدن بزرگترین خودفریبی بشری است. اگر بگویم که این دام بارها و بارها تا کجا مرا در منجلاب فرو برده است قبول خواهید کرد که دست بردارید. در ادامه به همه این باورهای ترسناک خواهم پرداخت.

  5. سلام.
    از ترسیدن، ترسیدن را چه کار باید کرد؟ از ترس مرگ خودکشی کردن؟ از نداشتن شجاعت قضاوت شدن؟
    البته به گمانم نداشتن شجاعت می تواند معادل ترس نباشد. شاید با نگاه نسبیت، این رسم پیشینیان که نبودن چیزی باید مساوی چیز دیگری باشد، باید بازنگری شود. مثلا نبود نور تاریکی نباشد. تاریکی استقلال معنا داشته باشد. یا نبود شجاعت ترس نباشد. می شود؟ شکستن قراردادها می تواند ترسیم قرارداد جدید معنا شود، یا بی شکلی. به نظرت می تواند زاویه دید کلید حل ماجرا باشد؟

    1. من سولماز هستم ،، از تنهایی میتَرسمْ، از تنها بودن هم زیاد میتَرسمْ، از قضاوت شدن هم میتَرسمْ(چرایی‌ش رو نمیدونم ولی خوشحالم که الان دُزِ تَرس‌ش کمتر شده و دارم سعی میکنم مل قبل بشم)، آخ آخ آخ از ادم‌های بیشعور میتَرسمْ چون واقعا چیزی برای از دست دادن ندارند، از شکست میتَرسمْ، از اینکه روزی نتونم روی پای خودم بایستم میتـَـرسـمْ?، از اینکه ببینم میانگین پنج‌نفرِ آدمهای اطرافم رو دوست ندارم میتَرسمْ، از اینکه بخوام موقعیت استیبل کنونی‌م که اصلا هم دوست‌ش ندارم رو تغییر بدَم میتَرسمْ(نمیدونم چرا هنوزم جسارت تغییرش رو ندارم)، از اینکه روزهام داره مثل برق و باد میگذره و من هنوز نتونستم تو زندگی‌م خیلی خوب ایفای نقش کنم میتَرسمْ، از اینکه یه روزی در مقابل ترس‌هام کم بیارم میتَرسم.

      1. سلام سولماز
        موقعیت امروزت کم آوردن است. اما قرار نیست یکدفعه هم کافه را بهم بریزیم و از جگر فریاد بزنیم این مباد آن باد. یافتن معنا خیلی نرم ما را به سمت مقصد خواهد برد.

    2. سلام سعیدجان
      هرکدام از جملات متنت اشاره به جهتی جداگانه دارد که انتهای آن جهنم فرو رفتن در هیجاناتی است که اصالت خاصی ندارند.
      ترس از ترس، یا خشم از ترس، یا غمگین شدن از ترس، بعد احساس گناه، شرم یا بی‌کفایتی همه یعنی اینکه من از دست مار به اژدها پناه می‌برم. در ادامه مباحث به این موضوع می‌پردازیم.
      از ترس مرگ خودکشی کردن هم در مسیر خطاهای شناختی قرار دارد که مبحث مورد علاقه من است.
      بقیه مطلبت بیان زیبای حقیقتی است که گویا در جهان معاصر فراموش شده است. تعجبی هم ندارد. وقتی همه کارهایمان دارد با یکسری صفر و یک راه می‌افتد عقایدمان هم همینطور شده‌اند.

  6. سلام سجاد
    من هم ميترسم از شكست از طرد شدن و كنار گذاشته شدن از اينكه بگم ميترسم و بقيه بگن وااا عزيزم تو كه يه آدم موفقي از چي ميترسي ! تو كه پرانرژي و دوست داشتني هستي از چي ميترسي؟ از اينكه ديگران نزارن من بترسم ميترسم از اينكه از من يه قهرمان بسازن ميترسم! براي همين فرياد ميزنم من يه آدم معموليم و حتي از معمولي بودن هم ميترسم!!!
    ترس با من زاده شده منو رها نميكنه
    منو رها نميكنه
    منو رها نميكنه…

  7. می گویند ترس برادر مرگ است
    اما من می گویم که ترس هولناک تر از مرگ است،
    از ترس است که من به تو دروغ می گویم،
    از ترس است که تو خود را از من مخفی می داری،
    از ترس است که من فریادهایم را در گلو خفه می کنم،
    از ترس است که تو مرا می فریبی،
    از ترس است که من اشکهایم را از تو پنهان میکنم،
    آری ترس از مرگ هولناک تر است
    که به ازای
    هر حرف نگفته ای،
    هر سکوتی،
    هر احساس فرو خورده ای، هر فریاد رها نشده ای و هر
    اشک پنهان داشته ای
    یک زخم
    زخمی دردناک و چرکین،
    در جان من،
    در جان تو، و در جان ما،
    آشیانه کرده است

    عزیزانم
    کتاب در اسارت فرهنگ به اثرات ویرانگر ترس بر خلقیات و آداب و عادات ما ایرانیان پرداخته است،
    این کتاب را می توانید در کانال تلگرامی در اسارت فرهنگ پیدا کنید

  8. از آدمها میترسم و از نوشتن هم میترسم ولی این ترس کجا و آن ترس کجا؟ از آدمها می ترسم که همچون شبیهی در تعقیبم می آیند تا در شبی سرد و غمبار خفتم کنند و تازیانه نامهربانی را با قدرت قضاوت های همه پسندشان بر سر و رویم بزنند.
    از نوشتن اما می ترسم انگار ناشناخته ای را می جویم و هیجان دیدن و یافتنش ترسی شده بر پیکره ام ..

    1. چه خوب انواع ترس را طبقه‌بندی کرده‌اید. اینطوری می‌شود بهتر با آنها روبرو شد.

  9. رویا برای من بی معنی ست …
    اگر اشتیاق زاده ی معناست و رویا تجلی گاه معنا پس اشتیاق من در رویاهایم رشد خواهند کرد. ولی سالهاست که احساس می کنم دیگر رویایی ندارم این اشتیاق جائی برای زیستن ندارد.
    من … هستم از اسم خودم می ترسم از رویا می ترسم اما لبریز از اشتیاقم. من شوقی دارم بی خانمان.
    و اما س ل ا م

  10. زبان درست توافق بهتری را ایجاد می‌کند.
    نمی‌شود رویا نداشت. رویا عملکرد طبیعی مغز است. البته قطعا بیشتر توضیح خواهم داد. منتظر این بازخورد بودم.
    ما یک روز تصمیم می‌گیریم رویا نداشته باشیم. یا به عبارت بهتر فراموشش می‌کنیم.
    اختلافات ناشی از تفاوت نامگذاری است.

    1. پس شاید همین ترس است که عامل انکار است. می ترسیم و می خواهیم دیگر نباشد و چون بودن یا نبودنش دست ما نیست و هست چون ما هستیم پس انکارش می کنیم.

  11. من نرگس فرشیدی هستم. من هم از نوشتن و ابراز وجود خودم می ترسم. از قضاوتی که بر من بشود می ترسم.
    و هر بار بهم می گویند شروع کن و بنویس. هزاران دلیل و توجیه برای ننوشتنم می آورم. حتی حاضرم اندیشه متفکری به زبان انگلیسی را به فارسی ترجمه کنم و ارائه دهم. اما از نوشتن آنچه در تفکرات خودم هست عاجزم.
    با خوندن این متن یاد خودم افتادم و رفتارهای مضطربانه ام…
    شجاعتی در من بیدار شد که بنویسم فارغ از نظر دیگران…

گفتگو در واتساپ
1
به کمک نیاز دارید؟
Scan the code
سلام
چطور می‌تونم کمکت کنم؟