چگونه بترسیم؟
گاهی حکمت،در جایی به سراغت میآید که منتظرش نیستی.
مثلاً روی یونیت دندانپزشکی. بعد از اینکه همه معاینهها را انجام داد و عکسها را بررسی کرد.
گفت: «چیزیت نیست.»
گفتم: «اما درد دارم.»
گفت: «خب چون زندهای!»
راستش آن روز فکر کردم که دکتر کلینیک دولتی همین است دیگر.
بار دیگر هم باز در مطب بودم. مدتها بود از سینوزیت رنج میبردم و کارم داشت به سِرُم آنتیبیوتیک میرسید که پزشکی، به دادم رسید و بعد توصیهای عجیب کرد. جلو آبریزی بینیات را نگیر. عفونتهای سینوسیت ناشی از این است. نگرفتم و درست شد.
قبلاً هم گفتهام که استعارهها راهنماهای خوب و سرراستی هستند؛ برای درک یک مفهوم. این دو خاطره، استعارهای شد برای من.
- میترسم؟
- خب چون زندهای!
- خشمگین میشوم؟
- خب چون زندهای!
- غمگینم؟
- خب چون زندهای!
- …
نمیتوانیم دیگر نترسیم. دیگر خشمگین نشویم. دیگر هیجانات منفی را تجربه نکنیم. آنها میلیونها سال است با ما بودهاند. هیجانات منفی یک نوع توانایی است. مثل درد، تب یا حتی آبریزش بینی!
اگر آرزو کنیم که دیگر هیجانات منفی را تجربه نکنیم؛ مثل این است که آرزو کنیم برای لاغر شدن دیگر احساس گرسنگی نکنیم. زندگی اینچنین، مزهای خواهد داشت؟
ما فعلاً درباره ترس حرف میزنیم. هیجان یا احساسی اصیل، واقعی، قدرتمند و قدیمی. خیلی از ما هم فکر میکنیم باید با ترسهایمان بجنگیم. در زبانمان هم به جنگیدن با ترس، میگوییم شجاعت.
اینجا، یک سؤال برای من پیش میآید؟ جنگ از کجا میآید؟ یعنی ما کی میجنگیم؟ جوابش واضح است. نه؟ وقتی ترسیدهایم یا وقتی خشمگینیم.
چه دور عجیبی؟ چه تسلسل گیجکنندهای؟ دفع افسد به فاسد؟ ترجیح بد به بدتر؟ یا شاید هم برعکس.
بگذارید گیجتان نکنم. راه حل این است. ترس را فقط یک ترس بزرگتر شکست میدهد. هر راه حل دیگری که شامل تغییر بینش و از بین بردن ریشههای ترس باشد؛ طولانی مدت و هزینهبر است. راه حلهای دیگر هم تقریباً همین فلسفه را دنبال میکنند. ترسی بزرگتر پیدا کنید.
باورتان نمیشود این راه حل کار کند؟ به مادری که از گربه میترسد فکر کنید که کودکش را در برابر گربهای خشمگین میبیند. خودتان مثالهای زیادی را در زندگیتان خواهید یافت. بهخصوص مردان خانوادهدوست با این مقوله بهخوبی آشنا هستند!
چه ترسی وجود دارد که آنقدر بزرگ باشد که ترسهای دیگر در برابرش کوچک بنماید؟ میدانم از جواب میترسیم. چون فکر میکنیم میشناسیمش. جواب نوک زبانتان به احتمال زیاد «ترس از مرگ» است. نزدیک شدید ولی این جواب کامل نیست. بزرگترین ترس و مشروعترینشان عبارت است از:
«مرگ بی معنا»
چه شد که دوباره رسیدیم به همان نقطهای که در پست قبل رسیده بودیم؟
به این دلیل که انگیزشها، مسیرهای متفاوت دارند. نمیتوانستم این ایده را بدون در نظر گرفتن یکی، بدون دیگری توضیح دهم. بعضی مغزها، با انگیزشهای سلبی راحتتر هستند. یعنی از ترس فقر میخواهند پولدار شوند و از ترس تنهایی ازدواج میکنند. بعضی مغزها با انگیزشهای ایجابی راه میافتند. یعنی برای رسیدن به ماشین مورد علاقهشان پولدار میشوند و با عشق ازدواج میکنند.
نمیخواهد برای شناختن خودتان در تجربیاتتان غور کنید. راه که بیافتید همه چیز دستتان میآید. انتهای این تونل بهرحال نوری هست.
«معنی»
اشتیاق معنوی
یا
ترس بی معنا مردن
من از مردن وقتی ننوشته باشم، میترسم. از مردن وقتی رؤیاهایم را نزیسته باشم. از مردن در تنهایی.
من سجاد سعیدنیا هستم و هنوز از نوشتن و آدمها میترسم. شما؟
مَنْ دَرْدِ مُشترَکَم
مَرا فَریادْ کُن.
من از نوشتن می ترسم و از خودم. می نویسم و می نویسم تا وقتی مخاطبم دیگران باشند بعد می رسم به قسمتی از نوشته که می بینم ای داد و بیداد این من هستم که روی کاغذ و با کلمات خودم در حال ظهورم. آن وقت است که پا می گذارم به فرار و گاهی از هفت دریا می گذرم و هفت آسمان را هم می درم ولی فایدهای ندارد من بخشی از وجودم را روی کاغذ همین جا گذاشتهام. پس باز می گردم به خویشتن و آنقدر می نویسم تا تمام شوم و آنگاه نفس راحتی می کشم که چه غدهای درون خود داشتم و به دیگران فرافکنی می کردم.
ممنون از به اشتراک گذاشتن ایده جذابتان و وبسایت پر از مطالب خواندنی
سلام استاد سعیدنیا
مثل همیشه فوق العاده و استادانه بود.
تشکر
«همان رهگذر»
پانوشت:
آنقدر عالی بود که ترسیدم نظر ندهم.
ننوشتن از چیزی مثل مرگ برایم خوشایند تر است. نمیدانم ترس است یا ابهامی کشنده ولی خوب است که از بعضی چیزها هیچ وقت ننویسیم . بگذاریم آرام و بی صدا بمانند.
مرسی از متن خوبت
هیچ چیزی مبهمتر از معنا نیست. مرگ را رها کنیم برای خودش باشد و بالای سرمان چرخ بزند. اما نمیتوان بدون جواب از سوال چرا زنده هستیم گذشت. حتی اگر جواب به سادگی دیدن گنجشکی باشد که هر روز روی درخت کوچک حیاط با دیگر گنجشکها دعوا میکند. سر یک تکه نان.
ممنون که متن مرا خواندید.