بالای سر غذایت بایست؛ همینطور رابطههایت!
یکی از مشکلات من در آشپزی این است که به راحتی حواسم پرت میشود. بخصوص وقتی قرار است برای چند مهمان، با سلایق مختلف غذاهای مختلفی بپزم.
اگر مرا در این حالت ببینید؛ اینگونه توصیفم میکنید: مدام از سر این میز به آن یکی میپرد، ظرفها را جابجا میکند و گاهی کاملاً گیج و سردرگم مینماید. گاهی میایستد تا فکر کند که چه باید بکند؛ اما سریع خودش را جمع میکند و سروقت کاری میرود. از سر و رویش عرق میریزد و عصبی و ترسیده است.
مطمئنم با این تصویری که توصیفش را خواندید؛ حدس میزنید که آشپزی برای من کاری لذتبخش نیست.
اشتباه است! آشپزی گاهی مدیتیشن من است. روزی که در آن آشپزی کرده باشم، عذاب وجدان اینکه امروز هم هیچ کاری نکردهام را ندارم.
من آشپزی را دوست دارم. هر چند چیزی که همیشه انتظار آن را دارم و گویا تجربه مشترک همه آشپزهای غیرحرفهای جهان است؛ این است که نمیتوانم بلافاصله از نتیجه کارم لذت ببرم. معمولاً ارزیابی درست من از نتیجه نهایی، فردای روز مهمانی اتفاق میافتد. وقتی باقیمانده غذا را برای خودم، دوباره، گرم میکنم.
مهمانان همیشگی کاملاً این حال من را درک میکنند. گاهی کمک کوچکی میکنند و گاهی رهایم میکنند تا با خلسه عجیب خودم بسازم و درنهایت، در اکثر اوقات و نه همیشه، با نتیجهای خوشمزه از آن خارج شوم.
این ترکیب عجیب علاقه و اضطراب را جای دیگر هم یافتهام. در رابطهام با دیگران.
برای اینکه این تعمیم عجیب را داشته باشم؛ دلایل شخصی، حرفهای و علمی فراوان دارم.
تجربیات شخصی، آنچه در فرآیند کوچینگ و اتاق درمان دیدهام و مطالعاتم نشانم داده است که همیشه پایه رابطه با دیگران در میان است. همانقدر که ممکن است هر روز پخت و پز کنیم ولی تا آخر عمر آشپز حرفهای نشویم؛ امکان دارد که تا آخر عمر مانند یک فروشنده، درمانگر یا کوچ حرفهای نتوانیم از پس رابطههایمان بر بیاییم.
دیگران، بزرگترین مرجع استرس و اضطرابهای ما هستند.
من وقتی برای خودم آشپزی میکنم بیشتر کنجکاو و ماجراجو هستم تا نگران. مهمانهای خصوصیتر من هم میدانند که هربار باید منتظر چیز جدیدی باشند.
مادرم بیشتر به موجودی یخچالش و سیر شدن دیگران فکر میکرد. ما، زیاد، گرسنه و پر سرو صدا بودیم. خالهام که همیشه نتیجه کارش عالی بود؛ آشپزی، به تمامی متکی به اصول، بود؛ ولی ما با لذتی آمیخته با ترس، دست به سفرهاش میبردیم. خوردن سر آن سفره، قانونهای خودش را داشت.
تجربه آشپزی من، با نگاه به دست آنها و تجربیات خودم شکل گرفت. ابتدای ازدواجم بود که پدیدههای دیگر را کشف کردم. کتاب آشپزی و فیلمهایی که در مورد آشپزی ساخته شده بود؛ اما یک چیز تغییر نکرد. در نهایت، مهمان، به نتیجه کار امتیاز میدهد. لبخندی، تعریفی، لب ورچیدنی یا سکوتی طولانی و درخواست چیزی که به قول معروف بشورد و ببرد تجربه آشپزی را طبقهبندی میکند. خوب، عالی، افتضاح یا … .
غذا و رابطه، بدیهی هستند. هر روز و هر ساعت در زندگی ما حضور دارند و همین، باعث میشود دستکم بگیریمشان؛ اما سلامت و تجربه بودنِ ما، به طرز اعجابآوری به آنها گره خورده است.
«به من بگو چه میخوری تا به تو بگویم چگونه آدمی هستی!»، زیادی اغراقآمیز به نظر میرسد؛ اما تا حدود زیادی هم واقعیت دارد. همانقدر که میتوانیم بگوییم «تو اول بگو با کیان زیستی/ پس آنگه بگویم که تو کیستی». آنقدر مطالعه علمی در مورد همبستگی کیفیت رابطهها و سعادت بشری وجود دارد که در حوصله بحث نمیگنجد.
اما دو چیز را از ویلیام گلاسر یاد گرفتهام:
اول اینکه:
دوم اینکه بشر، هرچند از نظر سختافزاری نسبت به نیاکان خود وضعیت بهتری دارد و حتی میتوان آینده بهتری را هم برایش پیشبینی کرد؛ اما همچنان در مورد رابطه، اندر خم یک کوچه است و با همان مشکلاتی سروکله میزند که نیاکانش با آن درگیر بودند.
در مورد غذا وضع ما بهتر است. پیشرفتها، غیرقابلانکار هستند و شاید بتوانیم از آشپزی چیزهایی یاد بگیریم که بتوانیم با آنها، مشکل رابطهها را هم حل کنیم. شاید هم فقط، به امتحانش بیرزد.
توصیف غذایی رابطهها
برای اینکه آشپز بهتری بشویم و دردسر کمتری داشته باشیم باید مواد غذایی را بشناسیم و بدانیم که ترکیبهای مختلف آنها چه ویژگیهایی دارند.
باید مواد رابطه، یعنی آدمهای دیگر را هم بشناسیم؛ اما پیش از هر چیز مهم است که بدانیم نمیتوانیم در ویژگی مواد دست ببریم. استفاده درست از مواد است که غذای جانفزا به ما میدهد وگرنه تلاش برای تغییر ذات مواد، تلاشی جانفرساست.
نفاخ بودن حبوبات، ذات آنها است. اگر معده حساسی دارید؛ باید برای خود فکری بکنید. غرغر و شکایت از نفخ، بعد از خوردن یک پاتیل آش، همانقدر غیرمنطقی است که نق زدن در مورد سردی رابطه با آدمی درونگرا یا شلوغی رابطه با انسانی برونگرا.
اگر مجبورید با آدم درونگرا سروکله بزنید و خودتان برونگرا هستید یا برعکس؛ مثل وقتیکه فرزند، والدین، همسر، رئیس یا معلمتان اینچنین هستند؛ چاره این است که محیط را مناسب این کار بکنید. مثل حبوبات که با صبر و حوصله باید در آب خیس بخورند تا جوانه بزنند؛ تا از نفاخ بودنشان کاسته شود و به کار ما بیایند؛ باید با آدمها هم صبور بود.
هرچند توصیه میشود معتدلکنندههایی را دم دست داشته باشید. عرق نعنا یا زنیان، چای و نبات یا ازایندست؛ چارههای فوری خوبی هستند. صبر و حوصله اما کیمیایی جاودانی است.
پذیرش دیگران و عدم تلاش برای تغییر آنها به هر نحو، تضمینکننده کیفیت رابطههاست. وگرنه میدانیم که میشود هر غذایی را چربتر و خوشنمکتر کرد و به خورد خلقالله داد؛ اما بلایی که آن غذا سرتان میآورد نیاز به توضیح ندارد.
آشپز حرفهای برای انتخاب مواد غذایی وقت مکفی میگذارد. شاید مجبور به استفاده از مواد خاصی باشد؛ ولی سعی میکند بیشتر آن ماده را بشناسد و بهترین استفاده را از آن بکند.
آشپز ایرانی که در اروپا، رؤیای پختن قورمهسبزی دارد؛ باید بداند که نه عطر شنبلیله ایرانی را در اختیار خواهد داشت نه میتواند روی مزه گوشت گوساله، مثل راسته گوسفندی حساب کند.
چاره چیست؟ یا مزاجش را تغییر دهد تا با آشپزی اروپایی تطابق پیدا کند، یا منابع زیادی (زمان، هزینه، پول و چیزهای دیگر) صرف کند تا عین آنچه میخواهد بیابد.
اگر حرفه فرد آشپزی نباشد؛ سالی یکبار هم به وصال آن قورمهسبزی آرمانی برسد کافی است.
یادمان باشد که غذا، برای بودن است و رابطه هم. ما موظف هستیم که بالای سر غذایمان بایستیم و بگذاریم خوب بپزد و به عمل بیاید تا تجربهای داشته باشیم فراتر از پر کردن باک بنزین و تأمین سوخت.
در مورد رابطه هم ما آشپزهایی هستیم که گاهی خودمان مواد غذایی خودمان را میکاریم و درو میکنیم. ارزشش را دارد؟ حتماً همینطور است.
بعضی از آدمها مثل مواد هیدروکربنی هستند. ما از آنها انرژی میگیریم و با آنها حالمان خوب است؛ اما بعضیهایشان هم مثل سیبزمینی و برنج و حتی بدتر، شکر، ممکن است معتاد و چاقمان کنند و بعدازآن دیگر فقط ما را به سراشیبی بیماری ببرند. در مصرف آنها باید دقت کرد.
خوشمشربی معیار همیشه خوبی برای انتخاب رابطههایمان نیست. بهتر است مثل یک آشپز حرفهای بدانیم که هیدروکربن خالی، غذای کاملی نیست. حتماً مکملهای سالم دیگر را باید خورش رابطهها کرد. کسی که غذایش همیشه سیبزمینی سرخ کرده است و رابطههایش همواره در مهمانیهای شلوغ و ماجراجویی و خنده خلاصه شده هیچکدام کاملاً سالم نیستند.
بعضی از آدمها مثل میوه و سبزی هستند. خوردنشان سختتر است و باید تازه نگهشان داشت. رابطه با آنها همیشه دلنشین نیست و تعامل با آنها گاهی سخت است. آنها که زیاد میدانند از این جمله هستند؛ اما لازم است توی سفرهمان داشته باشیمشان. حتی اگر مثل کلم بروکلی نه شکلشان را دوست داشته باشیم نه طعمشان را.
بعضی از آدمها هم پروتئین هستند. قدرت عضلات و گاهی آرامش عصبی ما به آنها بستگی دارد؛ اما بهتر است متنوع مصرف شوند و گاهی حضورشان کمرنگتر باشد. بعضی آدمها هم مثل لبنیات هستند. استخوانهایمان را میسازند ولی ممکن است معده را به هم بریزند.
آشپز واقعی، مسئول، اصولمدار و خلاق؛ بشقابش را از هر چهار نوع غذا پر میکند و میداند خودش مسئول غذایش است؛ چنانچه مسئول رابطههایش.
غذا، رابطه، موفقیت و آرامش
حتماً شنیدهاید که میانگین قد انسانها افزایش پیدا کرده است و میدانید که علت آن را تغییر در کیفیت غذایی میدانند. باز هم حتماً شنیدهاید که مردم نقاطی از جهان سکته قلبی نمیکنند یا سرطان نمیگیرند چون در رژیم غذایی آنها از فلان ماده غذایی بیشتر استفاده میشود. اینها موفقیتهای عالم تغذیه هستند؛ اما نمیشنویم که میانگین افسردگی کاهش یافته است.
حتی میدانیم که یک سال را برای مقابله با افسردگی اختصاص دادهاند و شعارشان این بود: «در موردش حرف بزنید». موفقت و آرامش را چگونه باید با رابطهها تضمین کرد چنانچه سلامت بدنی را با غذاها؟
یکی از مواردی که حتی در یک سرماخوردگی ساده به شما توصیه میشود؛ پرهیزهای غذایی است.
دکتری که در دوران کودکی پیشش میرفتیم همیشه وقت نوشتن نسخه مثل یک ماشین تکرار میکرد که آب یخ نخور. ترشی نخور. سرخکردنی نخور.
روانشناسان هم همواره توصیههایی در مورد رابطهها دارند. با آدمهای سمّی رابطه نداشته باش یا اگر مجبور هستی خودت را در مقابلشان مصون کن.
آب یخ، ترشی و غذای سرخشده خوشمزه هستند. شاید باورتان نشود ولی آدمهای خودشیفته، وابستهها و حتی سایکوپاتها (دشمن اجتماع) هم جذاباند.
در کنار این آدمها بودن به شما احساس خوبی میدهد آنها خوشمشرب و جذاباند و در شما توهمهای مختلف شادیبخش ایجاد میکنند. مثل من برتر و متفاوتم و تو هم که با منی همینطور. من به تو نیاز دارم و تو قهرمان منی. من شمع جمع هستم و تو در کنارم میدرخشی.
اما همه آنها مثل غذاهای ناسالم هستند. آنها از درون شما را نابود میکنند ولی شما طعمشان را دوست دارید. هیچ راهی جز تغییر رژیم غذایی وجود ندارد و باوجوداینکه این گزاره بدیهی است؛ اما هزاران مشکل با خود دارد.
هیچ راهی جز تغییر رابطهها برای آرامش یافتن وجود ندارد. گزاره مذکور هم پر از اماواگر است ولی همانقدر درست است.
سوءتغذیه و فقر غذایی هم ما به ازای خود را در رابطهها دارند. اولین نگاه به انسان بیمار یک گزاره تقریباً بدیهی را به ذهن متبادر میکنند. او سبک تغذیه بدی دارد. در اکثر موارد حدستان درست است؛ اما من جنبه دیگر ماجرا را هم دیدهام انسان بیماری که سبک تغذیه زنده نگهش داشته است.
اگر مدام مضطرب هستید. افسرده و بیهدف هستید و یا موفق نمیشوید. به دوروبرتان نگاه کنید. از دو حال خارج نیست: یا باری بهر جهت با روابطتان روبرو شدهاید و مسئولیتپذیر نبودهاید یا دچار سوءتغذیه و فقر غذایی رابطهای هستید.
باید بپا خیزید و از این به بعد خودتان آشپز باشید. عوض کردن رستوران افاقه نخواهد کرد. موفقیت و آرامش تا حدود زیادی در گرو محیط است. باران که در لطافت طبعش خلاف نیست/ در باغ لاله روید و در شورهزار خس. مسئولیت رابطههایتان را بپذیرید. غرغر و شکایت و انتقاد دردی دوا نمیکند باید رژیم خود را عوض کنید.
البته نمیشود یکروزه رژیم غذایی را تغییر داد. تغییر ناگهانی خود عامل تغییر نکردن است. گاهی آنقدر سوءتغذیه شدید است که غذای سالم شمارا خواهد کشت.
نمونه افراطی آن در زلزله ترکیه رخ داد. فردی که بدون آب و غذا چهار یا پنج روز زیر آوار زنده مانده بود توسط مردم نجات پیدا کرد و همان مردم موجب مرگ او شدند.
چطور؟ به او آب دادند. آب بدن مدتها تشنه مانده را کشت؛ یعنی اگر متوجه شدهاید فقر رابطهای دارید و آن فقر خیلی شدید است به خود آسیب نزنید. تغییر را با یک متخصص آغاز کنید. او رابطه بهمنزله درمان را میشناسد (امیدواریم بشناسد).
یکی از عوامل سلامت غذایی استفاده بیشتر از غذاهای دریایی است.
غذای دریایی در آشپزی خاصیت جالبی دارد. هرچقدر هم برای مزهدار کردنش تلاش کنید و وقت بگذارید باز هم مهم است که در تازهترین حالت آن را مصرف کنید. بهاندازه بپزید و داغ سرو کنید.
غذای دریایی برای من مصداق نه گفتن و جرأتمندی در رابطه است. همه آن را دوست ندارند. بعضی اصلاً حالشان از آن به هم میخورد. بعضی بههرحال میخورندشان و افراد کمی دیدهام که غذای دریایی انتخاب اول و محبوبشان باشد. بااینحال هیچکس در رابطه با سالم بودن غذای دریایی شک ندارد.
مردم قطب شمال و اسکاندیناوی کم بودن میزان بسیاری از بیماریها را به دلیل مصرف غذای دریایی زیاد میدانند؛ وارن بافت، غول سرمایهگذاری هم ویژگی افراد موفق را توانایی آنها در نه گفتن.
همواره وقتی میخواهم جرأتمندتر باشم به این استعاره پناه میبرم. نه گفتن مثل پختن ماهی است. کمی نمک و فلفل، سیر و روغنزیتون و بلافاصله بردن در تنور یا اگر عادت ندارید ماهیتابه؛ پخت کم و سریع و سرو داغ؛ بهترین نتیجه را میدهد. هرچه بیشتر با آن ور بروید هم مهمان را خسته میکنید و هم خودتان را و در آخر نتیجه لزوماً بهتر نخواهد شد.
بگذریم که ممکن است اصلاً از سرو آن بگذرید و غذای دیگری را سر سفره بگذارید که سالمتر نیست.
این روزها خیلی مد است که درباره هوش هیجانی و تأثیر آن صحبت بشود.
آدم باهوش هیجانی بالا مثل آدمی است که بدنش و خواست آن را خوب میشناسد و غذای مناسب را انتخاب میکند اما جنبه دیگر آن این است که غذاها را هم خوب میشناسد. مثلاً میداند دارچین میل به شیرینی را کم میکند و میداند حتماً وقتی گرسنه است ابتدا کمی آب بخورد؛ شاید فقط تشنه باشد.
یک مورد دیگرهم که تأثیرش در موفقیت به اثبات رسیده است. شبکهسازی است.
آشپزی که خودش موادش را میخرد ارزش چنین امکانی را خوب میداند. قصابی که به تو بگوید امروز گوشت استیکی خوبی ندارم و یا سبزی فروشی که از دور صدایت کند که کرفسهای تازه امروز را از دست ندهی نعمتهای بزرگی هستند.
برای من اما شبکهسازی و رابطه تودرتو هستند. من فکر میکنم باید آن سبزیفروش طعم خورش کرفس شمارا چشیده باشد و قصاب را به کبابی مهمان کرده باشید.
شبکه بر اساس ارتباطات یکطرفه شکل نمیگیرد و اگر بگیرد چندان پایدار نمیماند. تیمسازی هم همینطور است.
تیمسازی مرا یاد روزهایی میاندازد که دادن ناهار را در شرکت قبلیمان قطع کردند. نغمتی بود که برای ما نعمت شد. کسی هر روز برای دیگران ناهار میپخت. چنان شد که حوصله بازگشت به روال سابق و خوردن غذای بیکیفیت را نداشتیم. پیوند غذا و رابطه؛ شادی و سلامت.
پیوند غذا و آشپز
واقعیت ما چیزی بیش از انعکاس تجربه زیسته در حافظه ما نیست.
نمیخواهم تمام موجودیتهای دیگر را زیر سؤال ببرم. بیشتر منظورم این است که بگویم، ما کمتر راهی برای یافتن حقیقتی بیش ازآنچه ادراک میکنیم داریم.
اگر انیمیشن رتتویی یا همان موش آشپز را دیده باشید بهتر میتوانید این موضوع را هضم کنید. اگر ندیدهاید بقیه متن، پیچ داستان را فاش میکند.
صحنهای در انیمیشن مذکور وجود دارد که منتقد سختگیر و عبوس غذا، با خوردن لقمهای از غذا، ناگهان در زمان به عقب میرود و به کودکیاش بازمیگردد. از آن به بعد ناگهان همهچیز برای او معنای تازهای مییابد. حتی پذیرفتن یک موش بهعنوان سرآشپز و اینکه هرکس توانایی آشپز شدن دارد برایش ممکن میشود.
هر کس که آشپزی کرده باشد این معنی را خوب میشناسد.
حتی سلامت هم بهتنهایی معنیدار نیست.
چرا یک خانم شاغل سراسیمه خودش را به خانه میرساند تا غذایی آماده کند؟ چرا گاهی در مرکز تفریحات ما چیزی برای خوردن وجود دارد؟ چرا سوپ مادربزرگ یا حتی چای نبات او قویترین داروی عالم است؟
در هر غذایی چیزی از آشپز هست؟ (نه منظورم باکتریها نیستند! حس متن را خراب نکنید!) چیزی ورای وجود. عشق شاید و یا مسئولیتپذیری یا حکمت. هرچه هست؛ آشپزی نهتنها غذا پختن است. همانطور که رابطهها چیزی ورای کلمات و حتی احساسات ردوبدل شده هستند.
معنای رابطهها را بجویید و ارتباط خودتان را با آن فضایی که در رابطه ساختهاید بسنجید.
معنای یک رابطه، غذایی است که توسط دو آشپز پخته شده است؛ بنابراین ممکن است هم شور باشد و هم بینمک. باید در مورد طعم آن غذا با آشپز روبرو تبادلنظر کنید. باید با قاشق او بخورید و با زبان او بچشید (میدانم ممکن است کمی چندشتان! بشود؛ ولی اصطلاح با کفش او راه بروید بیربط بود.)
هر رابطه، چیزی را در شما تغییر میدهد و شما هم چیزی را در دیگران. همیشه هم این تغییر آن چیزی نیست که ما انتظار داریم.
ایبسا سرکهانگبین صفرا فزود/ روغن بادام خشکی مینمود. چارهای نیست جز به اشتراک گذاشتن معنای رابطه و شنیدن آن از دیگری. بعید نیست که طعم آن تلخ باشد ولی قطعاً شفابخش است.
چای ماسالا و رابطه
امروز صبح میخواستم برای خودم چای ماسالا درست کنم. تنها بودم و معمولاً در این حالت آشپزی را پیچیده نمیکنم.
شاید برای مهمانانم ترکیب خاص ادویه خودم را بسازم و با عسل سرو کنم؛ ولی برای خودم چای ماسالا یعنی شیری که تاریخمصرف آن دارد میگذرد، پودر آماده ماسالا و زردچوبه. شیر را همینطور سرد ریختم توی شیرجوش و پودر ماسالا و زردچوبه را هم اضافه کردم و شیرجوش را روی شعله اجاقگاز گذاشتم.
دستم، به هم زدن پرداخت و فکرم به سیر آفاقوانفس. صدایی حواسم را به سمت شیرجوش برگرداند. بهموقع. به خودم نهیب زدم: حواست به غذایت باشد. یاد خالهام افتادم که میگفت آشپز بالای سر غذایش میایستد. غافل که بشوی یا غذایت میسوزد یا گربه آن را میبرد (باور کنید یا نه، گربه، جوجهکبابهای برادرم را از روی آتش برده بود).
طعم چای ماسالا برای من همراه شد بااینکه از خودم سؤال کنم من چقدر پای رابطههایم ایستادهام؟
این روش نوعی از تفکر است. وصل چیزهای پیچیده و انتزاعی به چیزهایی که بیشتر میشناسیمشان. من آن را از پیتر دراکر در کتاب خاطرات یک مشاهدهگر آموختم و بعدتر در کاربرد استعاره و تمثیل در درمانگری بیشتر با آن اخت گرفتم.
مهم نیست استعاره و تمثیل چقدر دقیق است. العاقل یکفی بالاشاره.
تمثیلها و استعارهها کمک میکند اصولمان را تبیین کنیم و آنها را در یادمان نگه داریم و هرچه بیشتر به چیزهای عادی و محسوس نزدیکشان کنیم بیشتر از آنها یاد میگیریم. از این به بعد وقتی چای ماسالا خوردید، یاد سؤال من بیفتید. چقدر پای رابطههایتان ایستادهاید؟ آیا حواستان به آنها هست؟
آقای سعیدنیای عزیز
تبریک میگم که بالاخره وبسایت خودتون رو راه اندازی کردید و خوشحالم که الان بقیه آدم ها هم شانس این رو دارند که مطالب خوب شما رو بخونند.
به امید اینکه با قدرت ادامه بدید
مهدی جان خودت که نقشت را میدانی. همانجا که هستی بمان. :*
استاد سعیدی نیای گرامی و عزیز
سلام
عالی عالی عالی بود.
استعاره فوق العاده باور پذیر و قابل لمس و محسوسی ارایه کردید و این متن شما به همین دلیل “قابلیت” ماندگاری زیادی در ذهن و نهایتا اثرگذاری در رفتار را دارد.
مثل تمام دوره ها و کلاس هایی که باشما داشتم تاثیرگذار و زندگی ساز.
متشکرم
موفق و شاد باشید
“همان رهگذر”
خب سجاد عزیز واجب شد طعم دست پختت رو بچشیم. صد البته که یک طرفه. همون آشپزی به معنای واقعی کلمه:)
یه چیزی من به ذهنم رسید، اینکه طبق حرف خودت که خوردن و سیر شدن کوچکتر از آن است که آشپزی را معنا دار کند. ما خیلی وقتا اصلا به معنای خودمون اهمیت نمیدیم به معنای رابطه که بماند. بعضی وقتا گم میکنیم و نمیدونم بعد انقدر هول شدیم که میخوایم فقط با یه چیزی پرش کنیم.
مثل آشپز ناشی که مواد رو نشناسه بعد گم هم کنه. اونوقت با هرچی دم دستشه پر میکنه. ما هم انگار بخوایم از قافله عقب نمونیم یه چیزی میریزم توش. خب معلومه بعد مریض میشیم.
خیلی وقتام کلا توی مغزمون چیزی میریزیم که به کارمون نمیاد. مثلا کتاب جادوجنبل بگیری باهاش آشپزی کنیم. بعد چه بلایی سرمون بیاد خدا داند. توی رابطهها هم خیلی وقتا ما آدما با چیزای چرندی از قبل ذهنمون رو پر کردیم. با دیدن سلبریدیها برداشت میکنیم بعد توقع داریم روابط افسانهای داشته باشیم. حالا چه رابطه زندگی چه دوستانه چه کاری.
اینکه توی ذهن آشپز چیه هم میتونه روی انتخاب مواد و ساخت غذا تاثیر بذاره حالا روی رابطه هم به همین شکل.
یکجایی هم ما رفتارمون طوریه که اصلا نمیدونیم چرا رابطه برقرار میکنیم. گاهی از خستگی نمیدونیم گاهی دلایل خوب. اما بیشتر اوقات دلایلی داره که آخر منجر به شلم شوربایی میشه که خوردنش میشه کبد چرب و فشار خون و تنگی عروق.
ممنون علیرضاجان امیدوارم دستپختهای دیگر من را هم بچشی ؛)
این یادداشت و استعاره از جان برخاسته مرا یاد تجربه آشپزیام انداخت. روزگاری آشپزی بودم که طعم غذایم هر ذائقهای را ارضا میکرد. حتی برداران سختگیرم که طعم غذای مادر را با هیچ غذایی عوض نمیکردند. تمام مدت آشپزی بالای سرغذایم بودم. در حین آشپزی دغدغه دیگری نداشتم جز طعم خوش غذایم. کسی را درگیر زحمت آشپزی نمیکردم که سر راهش شعله را کم کند و یا ادویهای به غذا بیفزاید. خودم بودم و همه دقتم به آشپزی.
این روزها گذشت. مسیر شغلی من تغییر کرد و بالاخره توانستم در حرفه مورد علاقهام مشغول به فعالیت شوم. دیگر من بودم و سرم گرم در لپتاپ بود. عشق با کاری که همیشه دوستش داشتم. دیگر به ندرت میتوانستم غذایی بپزم که حداقل یک بار نسوزد. همه حواسشان به قابلمه غذای من بود و هشدرهایی به من که آب خورشت کم شدهاست و پیاز داغ دیگر تاب نمیآرود و خواهد سوخت. آشپزی را کنار گذاشتم. دیگر سراغش نرفتم. خیلی از رابطههای قدیمی را هم کنار گذاشتم مشغول عشق تازهام شدم. تک بعدی و فقط چشمم زیباییهای کار جدیدم را میدید.
این هم گذشت. مجبور شدم زندگیام را تغییر دهم و تنها زندگی کنم. لاجرم مجبور هستم دوباره آشپزی کنم. این بار عشقی دیگر هم دارم. نوشتن. آنقدر وقت کم دارم که همیشه و در هنگام آشپزی مینویسم. دیگر بالای سرغذایم نمیایستم.
روزی مثل همیشه قابلمههای غذا را روی شعله گذاشتم. در یکی مواد سرخ کردنی و در دیگری مرغی برای آبپز شدن. چون میخواستم زمان امنی برای نوشتن داشته باشم تا توانستم آب در قابلمه مرغ ریختم و شعله سرخ کردنیها را هم کم کردم. سریع سراغ دفتر کاهیام رفتم. خودکار روانم مرا تشویق میکرد به بیوقفه نوشتن. حرفم رو کاغذ تمام شد سرم را بالا کردم که ساعت دیواری خبر از احتمال سوختن غذا میداد. با عجله به آشپزخانه برگشتم. در این چند ثانیه رسیدن به آشپزخانه به خودم میگفتم ایرادی ندارد با مرغی که آبپز شده غذایی دیگر خواهم پخت. دلداریام تمام نشده بود که تعجب مرا سر جایم میخکوب کرد. ترکیباتی که برای سرخ شدن گذاشته بودم نسوخته بود؛ ولی مرغی که انتظارش را نداشتم ته گرفته بود و قابلمهاش کاملا سیاه.
شعله را خاموش کردم. دستهایم را به کابینت گرفته بودم. به خودم گفتم ببین مثل رابطههاست. همیشه آدمهایی را از دست میدهی که فکرش را هم نمیکردهای. وقتی خیالت راحت میشود که یک نفر همیشه کنارت خواهد ماند و اینقدر تار و پود رابطهتان محکم به هم بافته شدهاست که تو را ترک نخواهد کرد؛ دیگر از آن رابطه مراقبت نمیکنی. آب میبندی به رابطه. تا با خیال راحت سرگرم دیگر علاقیت شوی. میروی و دیر برمیگردی. بر که میگردی رفته است. آن آب که به رابطه بسته بودی هم تمام شد و تو خیلی دیر برگشتهای. تو آنقدر سرگرم کارها و علایق خودت شدهای که گذر زمان را حس نکردی اما آنکه در دوری تو در آتش است زمان برایش ملموس میگذرد. و هیچ چیز برای دلخوش کردنش نگذاشتهای به جز حجمی از آب. که قبل از رسیدن تو تمام شدهاست.
مراقب رابطههای قدیمیمان باشیم و مراقب دوستانی که همیشه آنها را کنار خود داشتهایم.
سلام
عالی بود نوشته شما. گاهی فکر میکنم استعاره بهترین راه رابطه است.