پیل اندر خانهای تاریک بود
داستانی که سرآغازش مصرع عنوان مطلب هست را همه میدانیم ولی کمتر دیدهام که جدی بگیریمش. برای خلاصهای خوب و مطالعهای اضافه، این مطلب از سایت متمم را از دست ندهید.
حکایت فیل در تاریکی در متمم هم نهایتاً داستان یکی بودن بسیاری از نظریهها را مطرح میکند.
اما آنچه تا بحال از یکپارچگی میدانیم:
- مسائل انسانی کلیت منسجم قابل تبیین از یک دیدگاه را ندارند و واجب است که از تمامی دیدگاههای ممکن، آنها را کاوید.
- در بستر همه ابعاد مختلف وجودی مسائل انسانی، مسئله زبان قرار دارد. کاوش ما باید شامل تمامی ابعاد نشانههایی که مفهوم را منتقل میکنند هم باشد.
- مفهوم یکپارچگی پیش از هر چیز مفهومی مرتبط با طرز فکر کوچ است.
با دعوت شما به رویدادی از کوچینگ خود، مثالی میزنم تا موضوع یکپارچگی را راحتتر درک کنیم:
موقعیت:
من همین الان بخشی از تعهد ۱۰۰ روز وبلاگنویسی (انتشار روزانه مطلب پیش از ۱۲ شب هر روز) را زیر پا گذاشتهام و ساعت ۳ صبح است که دارم مینویسم.
آنچه در ذهن من میگذرد:
توجیه: آنها نباید مرا مجبور میکردند تا ساعت ۱۲ شب نوشتهام را منتشر کنم. معمولاً این اجبار مرا هول و دستپاچه میکند و متنم میشود پر از غلط. تازه من در شرایط اجبار، فصاحت و بلاغت را از دست میدهم و میشوم موجودی سختنویس و پیچیده گو. من جغد شبم و تازه ساعت یازده شب موتورم روشن میشود. انسان نمیتواند به راحتی به شرایط فیزیولوژیک و ساعت بدنیاش دست بزند. بهترین راه بالابردن عملکرد، پذیرش نحوه عملکرد عادی خود است. (الان خیلی آرام و خونسرد و حقبهجانب هستم.)
احساس: مضطربم. نمیخواهم نادیده گرفته یا طرد شوم. البته بیخود میکنند چالش روی شاخ من میگردد. اصلاً کدامشان این درجه از اهمالکاری یا ترس از نوشتن داشت که نیاز به یک تعهد گروهی داشته باشند. موضوع منم. خب، پس چرا حالم بهتر نمیشود؟ (قیافهام خشمگین باید باشد ولی قلبم تندتر میزند.)
مقصود و هدف: من مجبور شدم. از صبح طرح ریختم که چگونه موقعیتی زنده بیافرینم. میدانم میتوانستم از قریحه داستاننویسیام کمک بگیرم. کار نمیکرد. خلاقانه نبود. الان بهتر می توانم خودم هم ببینم که مراجعی که گند زده است و توی رودربایستی جلسه را کنسل نکرده است و آمده نشسته روبهرویم چه حسی دارد. (سعی میکنم خونسرد به نظر برسم.)
توجیه: اصلاً تقصیر این آدمهایی شد که ساز پیچیدگی سر دادهاند و مدام میگویند تو سخت مینویسی. هیچکدام را نمیبخشم. (واقعاً نیاز دارم یکی بغلم کند و سرم را نوازش کند.)
وکیل مدافع شیطان (در واقع نفس لوَامه یا همان قسمت مزخرف گناه کوفت کن): همه این حرفها بهانه است (با دست میزند توی دهان آن یکی نفس که آهنگ خواننده مرحوم را دم گرفته است.). همیشه همین حوالی تعهدات را رها کردهای و خودت را قایم کردهای پشت استدلالهای صد تا یک غاز. (لبخند هیستریک به لب دارم؛ سعی می کنم با شوخیهای هوشمندانه جو را تعدیل کنم.)
…
راستش خودم هم حوصلهام سر رفت ولی اگر مشروح ماجرا را با عناوین ذکر کنم در همین نیم ساعت داشت همه این مسائل در ذهنم مرور میشد:
- کل تاریخچه زندگیام از منظر تعهد
- احساسات متضاد و متناقض
- در مورد همتیمیها
- نوشتن
- فضای مجازی
- پاسخگویی به قاضی
- ابعاد مختلف شخصیتی
- نیازهای متفاوت و انگیزههایم
حتی وقتی خودم میخواهم موقعیتی که آگاهانه در درونش قرار گرفتهام را بررسی کنم؛ نمی توانم بدون دستهبندی اطلاعات مختلف وقوف نهایی داشته باشم. حالا باید تصمیم هم بگیرم. حاشا و کلا!
در حکایت پیل مولانا بیت جالب دیگری هم دارد:
تو، یکی تو نیستی ای خوش رفیق بلکه گردونی و دریای عمیق
یکی از چیزهایی که متفکران در مورد انسان با آن توافق کردند؛ همین یکی نبودن ذات انسان است. از سقراط که انسان را متشکل از سوارکاری میدانست هدایت کننده ارابهای که دو اسب وحشی آن را میکشند تا اقتصاد رفتاری که انسان را حائز خودهای مختلف میداند؛ همه روی این موضوع تفاهم دارند.
منی که تعهدم را زیر پا گذاشت کدام است؟ آنکه تعهد داد که بود؟ اگر بخواهم بازگردم، که باید بازگردد؟
این همان نقطه است که کوچ که هیچ، کوچی هم میماند که کدام را نشانه بگیرد. همان جایی است که همه چیز مبهم میشود. از توصیف مسئله گرفته تا اولویتبندی راهحلها.
اینجا همانجا است که راه ما به یکپارچگی میافتد. یعنی جستجو برای اتحاد خودهای نامنسجم، برای حرکتی منسجم و هماهنگ؛ رو به مقصودی که توافق در مورد آن حاصل شده باشد.
اتحاد هم جز در سایه گفتگو امکانپذیر نخواهد بود. پس موضوع زبان مهم میشود.
از نظرگه گفتشان شد مختلف آن یکی دالش لقب داد این الف
در کف هر کس اگر شمعی بدی اختلاف از گفتشان بیرون شدی
چشم حس همچون کف دستست و بس نیست کف را بر همهٔ او دسترس
چشم دریا دیگرست و کف دگر کف بهل وز دیدهٔ دریا نگر
جنبش کفها ز دریا روز و شب کف همیبینی و دریا نی عجب
ما چو کشتیها به هم بر میزنیم تیرهچشمیم و در آب روشنیم
ای تو در کشتی تن رفته به خواب آب را دیدی نگر در آب آب
آب را آبیست کو میراندش روح را روحیست کو میخواندش
این چنین شد که متفکرانی بزرگ، اسب خود را زین کردند که مطالعات بسیار گسترده و روز به ٰروز پیشرونده، در ابعاد کوچک وجود انسان را بجویند و با کشف نقاط اتصالشان، راهی بیابند برای یکپارچگی که اصل و منشاء حرکت است.
در گفتارهای بعد میخواهم این مدلها را برایتان بگویم؛ تا بتوانید با قدرت از آنها در تغییر خود و همراهی با تغییر دیگران استفاده کنید.
فقط میماند چرا دارم اصرار میکنم که این موضوع مربوط به طرز فکر کوچینگ است. این خود حکایت دیگری است از یکپارچگی در خود کوچینگ که در نوشته بعد به آن میپردازم.
حیفم میآید این پست را بدون قسمت مورد علاقهام از حکایت مولانا به اتمام برسانم. این قسمت از نظر من دقیقاً شرح منطقه راحتی و حس رفتن از آن به منطقه رشد است. به عنوان کوچ خود، یا دیگران، پختگی در عمل و بینش، بهترین راه رشد است:
این جهان همچون درختست ای کرام ما بر او چون میوههای نیمخام
سخت گیرد خامها مر شاخ را زانکه در خامی نشاید کاخ را
چون بپخت و گشت شیرین لبگزان سست گیرد شاخها را بعد از آن
چون از آن اقبال شیرین شد دهان سرد شد بر آدمی ملک جهان
سختگیری و تعصب خامی است تا جنینی کار خونآشامی است
[…] پیل اندر خانهای تاریک بود […]